تیریون لنیستر: تو عضو گارد پادشاهیای، کلیگین. ما باید اونا رو شکست بدیم، وگرنه اونا شهرو میگیرن. شهر پادشاه تو رو.
سندور کلیگین: گور پدر گارد پادشاهی، گور پدر شهر، گور پدر شاه.
یک. درباره زمینهای بازی
من اگرچه از سال –احتمالا- 93 اکانت توییتر داشتم ولی نخستین بار که شروع به فعالیت جدی در توییتر کردم در بهار 96 بود. و از قضا این برهه از همزمان بود با دو اتفاق ی مهم: اولی انتخابات ریاست جمهوری و دومی حملات تروریستی به مجلس شورای اسلامی و مرقد امام. هر اتفاقی از این دست فضای توییتر را به یکباره زیر و رو میکند. هر کسی که در این فضا فعالیت مداوم دارد گویی احساس وظیفه میکند که نسبت به هر خادثهای که میتواند زندگی روزمره او را تحت تاثیر قرار دهد اعلام موضع کند. اعلام موضعی که از مبانی فلسفی و علمی آن موضع تهی است و صدالبته موضعگیریهای دیگری را برمیانگیزد. این خصلت اصولا زاده فرم توییتر است. رسانهای که ظرفهایی با وسعت 140 کاراکتر در اختیار شما میگذارد دست شما را برای ارائه یک مقاله، یک جستار و یا حتی یک نوشته معمولی میبندد. "توییت کردن، نوشتن نیست". نوشتن نقبی است که شما خود به هزارتوی مغزتان میزنید تا از خلال آن فرآوردهای را بیرون کشیده و عرضه کنید، به نحوی که آن فرآورده بینیاز از شما باشد و بتواند به خودی خود در مقامهای مختلف از خود دفاع کند. و توییتر به هیچ وجه چنین فضایی را در اختیار کاربرانش نمیگذاشت. هر توییت تنها میتوانست حاوی نتیجهگیری نهایی نویسنده باشد.
از طرف دیگر امکاناتی مثل کوت، ریتوییت، و یا ریپلای و محدودیتهایی مثل محدودیت در ادیت توییت، یا نشدنی بودن محدود کردن یا پاک کردن ریپلایها باعث میشد هر کسی بتواند در جایگاهی برابر به توییت هر کسی واکنش نشان دهد. تنها چیزی که این برابری را زیر سوال میبرد این بود که توییت اکانتی با 3000 فالور را 3000 نفر میدیدند و ریپلای اکانتی با 3 فالور را سه نفر. نوعی دموکراسی که به کسانی که سابقه پربارتری داشتند اجازه قلدری میداد. صحنه توییتر یک میدان جنگ شهری بود. جایی که افراد با افراد میجنگیدند. تانکهایی مثل لفاظی یا کاریزمای بوروکراتیک درست پشت دروازههای توییتر از کار میافتادند. تنها مهارت فردی و تجهیزات سبک بودند که به طرفین برتری میبخشیدند.
دو. درباره سلاحها
من در بهار نود و شش یک سرباز ساده بودم که تازه داشت متوجه مناسبات توییتر میشد و هرازگاهی سعی میکرد خودی هم نشان بدهد. همان تلاشهای نخست واقعیتی ساده را به من نشان داد. یک جیپ را تصور کنید که قطعات زره یک تانک را بر روی آن سوار کردهاند.استعاره را بیخیال، جملهای که در پی میآورم از دهان کسی درنیامده و یا مستقیما توییت نشده، ولی یک جستجوی کوتاه در خاطره توییتری –یا حتی تلگرامیتان- نشان میدهد که این جمله چه چیزی برای گفتن دارد: "تو حق نداری به من حرف بزنی چون من روی کوهی از مطالعات وایسادهم. فاصلهت رو با من حفظ کن چون سابقه چندینساله من تو فضا روابطی رو برای من به وجود آورده که تو از اونها بیبهرهای. من جایگاهی دارم که تو نداری. حواست باشه"
سابقه من پر است از انتقاداتی که با پاسخ "برو بیشتر مطالعه کن عموجون" رها شدند. سوالهایی که با جمله "الان من باید کل لیسانس جامعهشناسی رو برات توضیح بدم تا بفهمی" خفه شدند. مسیرهایی که به نظر بنبست میرسیدند. جیپهایی که اگرچه داشتند در خیابانهای شهر حرکت میکردند ولی زره تانکهای کاریزما را با خود میکشیدند. سلاحهای جنگ شهری سلاحهایی کمخطر و کوتاهبردند. نمیشد با استفاده از کلت زره تانک را سوراخ کرد.
سه. درباره استراتژیها
"جنگ چریکی یکی از انواع جنگهای نامنظم است که در آن گروه کوچکی از افراد مسلح با استفاده از تاکتیکهایی چون کمین، شبیخون، خرابکاری، جنگ ایذایی، تاکتیکهای بزندررو، و جابجایی سریع به یک نیروی نظامی بزرگتر و کمتحرکتر حملهور شده و بلافاصله صحنه نبرد را ترک میکنند"
تنها راه دوام آوردن در توییتر همین بود. این که جیپهای زرهپوش را –که وزن زره سنگینترشان میکرد- را کلافه کنم. مهمترین پایهای که این اکانتها را ضدضربه میکرد دستاندازی به منطقی بود که جایی در مناسبات توییتر نداشت. این که تو چه مقدار مطالعه داری یا چند مقاله ترجمه یا تالیف کردهای شاید در فرآیند جذب هیئت علمی یا انتخاب مقاله برای چاپ در یک ژورنال مهم باشد ولی تاثیری در روند خریدن میوه تو نخواهد داشت. و توییتر رسما "کف خیابان" بود، با مناسباتی متفاوت از هر فضای آکادمیک یا علمی. و راه شکست دادن این منطق از همین منطق نمیگذشت.
جملات اول متن یک گفتگوست از قسمت نهم فصل دوم سریال بازی تاج و تخت. در این گفتگو فرمانده محافظین شهر، تیریون لنیستر، سعی دارد با استفاده از مفاهیمی مانند وظیفه، وفاداری یا افتخار یکی از اعضای گارد پادشاهی را از ترک صحنه نبرد منصرف کند. پاسخ سندور کلیگین اما تمام راههای گفتگو را میبندد: من هیچ یک از مفاهیم پیش فرض تو را قبول ندارم.
چهار: درباره توییتر
استراتژیای که من (و البته دیگرانی مانند من، اصولا در این متن سعی ندارم اختراع یا اکتشافی را به خودم نسبت بدهم. من حسب حال خودم را مینویسم و قطعا کسان دیگری از راه من یا از راههای دیگری به نتیجه نهایی من دست یافتهاند. وضعیت کنونی توییتر علوم اجتماعی بیش از هر چیز موید این نکته است) پیش گرفتم بینام بودن، بیقاعده بودن و خارج از منطق بودن بود. هیچ ارجاعی نمیتوانست دستهای من را کثیف کند. هیچ قاعده و مرزبندی از پیشتعیین شدهای حرکت مرا محدود نمیکرد. و هیچ منطق مشخصی توییتهای مرا قالب نمیزد. من فقط فضای توییتر (که طبعا به خاطر خاستگاهم محدود به طیفهایی خاص به ویژه توییتر علومج بود) را هم میزدم. تشنجی که هدف آن نه آشوب، که مستاصل کردن ساختارهای قبلی بود. یک زنبورک که در میانه یک ارکستر، ویولنسلهای باشکوه را متوجه میکرد که وسط خیابان جای ارکستر اجرا کردن نیست. من فکر میکنم این رویه در ماههای بعدی، که از قضا همزمان بود به کوچ دستهجمعی به توییتر در زمستان نود و شش، توانست پا بگیرد، و نتیجه بدهد.
پنج: درباره تالی فاسد
" مباحثات زیادی در مورد اشتراکات تاکتیکهای چریکی و تاکتیکهای تروریستی مطرح شدهاست. تعریف مرز دقیقی برای تمایز میان این دو گروه ساده نیست. بیشتر مورخین معتقدند که از نظر تاکتیکهای جنگی نمیتوان تمایزی در نظر گرفت و به جای آن بایستی به ارتباط میان گروههای مخالف و اهداف انتخاب شده توجه کرد."
حالا آن جیپهای زرهپوش بنا به دلایل متعدد از صحنه نبرد خارج شدهاند. ولی این ااما اتفاق خوبی نیست. همان جنگجویان چریکی قدیمی، یا کسانی که الفبای فعالیت توییتری را از آن حسابهای کاربری مشق کردهاند حالا بیکارند. نقل است که پس از لغو ممنوعیت الکل در ایالات متحده در ۱۹۳۳ کارتلهای قاچاق الکل شروع کردند به پیدا کردن فعالیتهای غیرقانونی جدید. آنها که در سایه بودهاند به سختی به نور عادت میکنند.
توییتر دانشکده علوم اجتماعی حالا پر است از "هوایی". هواییهایی که مخاطب هدف آنها جنس متفاوتی با منبع آنها ندارند. چریکهای پیری که بدون توجه به قواعد (صد البته نسبی) اخلاق، همقطاران خود را به صلابه میکشند.
اگر بنا باشد اصلاحیهای به جمله معروف بوردیو بزنم میگویم "برای مهار خشم کار علمی کنید، و یا توییت بزنید" و بعد دوباره تاکید میکنم که "توییت کردن نوشتن نیست". من یک مسافر عبوری دانشکده علوم اجتماعیام که حالا نه نیازی به اثبات علمی خود دارم، و نه تواناییای. من یک مسافر عبوری در یک تاکسیام که بی آن که تحصیلاتی، یا مبنایی داشته باشد درباره اقتصاد و ت و جامعه حرف میزند و بعد از پایان گفتگو به سر کار خود میرود. من نیاز دارم که خشمم را در تاکسی تخلیه کنم. ولی این طور که به نظر میرسد مسافران صندلی عقبی، که از قضا هر سه دانشجوی علوم اجتماعیاند، نیز همین مجرای بینتیجه، کوتاه مدت و البته کمهزینه را برای تخلیه خشم انتخاب کردهاند.
آخرین دورهای که میتوان به آن نسبت "سالهای طلایی" دانشکده را داد برمیگردد به حدود ۹۳ تا ۹۵، دورانی که نشریههای تشکلهای ی هر هفته منتشر میشده. فکر میکنم راه بازگشت به چنان دورهای از توییت کردن، نامه نوشتن و یا بیانیه خواندن نمیگذرد.
دانشجویان جهان، بنویسید.
[این متن در آذرماه نود و هشت نوشته و در اسفند نود و هشت منتشر شده]